فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

لطفا از تمام مطالب دیدن فرمایید.


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 12 آذر 1394برچسب:, | 15:8 | نویسنده : عاشقان ولـــــایت |

                                                                                            

عاشقی راپــــرسیدند:

زندگی چــــنــد بخش است؟!!

گفت:دوبخش،کودکـــی وپیــــری.

گـــــفتند:پس جوانی چه؟!!

گفـــــت:فـــــدای حـــــســــیــــن...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 27 تير 1394برچسب:, | 16:22 | نویسنده : عاشقان ولـــــایت |

صد باغ گل وگلاب دارد شــــعبان

صدشعبه عشق ناب داردشعبان

از مهدی وسجاد وابوالفضل حسین یک ماه سه آفتـــاب دارد شعـــبان

اعیاد شعبانیه رابر عاشقـــــــان ولایــــت تبریک عرض میکنم...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 26 تير 1394برچسب:, | 18:35 | نویسنده : عاشقان ولـــــایت |

 

 

برای چندمین بار صدا می آمد (انــــاعطشان).هربار هم حضرت زهرا آب می نوشیدند اما فایده ای نداشت. صدای درب خانه آمد حضرت درب رابازکردند.پیامبر وارد منزل شدند.حضرت ماجرا رابرای پدرشان تعریف کردند.که طفلم مدام از درون شکم سخن می گوید وطلب آب می کند اما هرچه آب مینوشم فایده ای ندارد.پیامبر به گریه می افتند.حضرت ازایشان موضوع رامیپرسند ولی پیامبر درجواب به ایشان می گویند نمی توانم قضیه رابرایت تعریف کنم.می دانم که تحمل شنیدنش رانداری.اما حضرت زهرا مدام اصرار میکنند وپیامبر نیز باگریه قضیه رابیان می کنند.که این کودک بعد ها بزرگ میشود ودرصحرای کربلا بدون یارو یاور سرازتنش جدامی کنند آن هم زمانی که سخت تشنه است.

رودخانـــــــــه ی فرات وسعت وپرآب بودنت هیچ اهمیتی ندارد .وقتی که یک قطره از آبت هم از لبان مولایم دریغ شـــــد...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 26 تير 1394برچسب:, | 2:35 | نویسنده : عاشقان ولـــــایت |

داستان از کابوس حضرت زینب(س) در کودکی آغاز می‌شود:
«پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى.
بغض، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق کرده بود و گلویت خشک شده بود.
دست و پاى کوچکت مى لرزید و لبها و پلکهایت را بغضى کودکانه، به ارتعاش وامى داشت. خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى. پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: «چه شده دخترم ؟»
تو فقط گریه مى کردى.
پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش کرد و بوسید و گفت: «حرف بزن زینبم! عزیز دلم! حرف بزن»
تو همچنان گریه مى کردى.
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت کنار زد، با دستهایش اشک چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت کرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت: «یک کلام بگو چه شده دخترکم! روشناى چشمم! گرماى دلم!» هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یک دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن!
قدرى آرام گرفتى، چشمهاى اشک آلودت را به پیامبر دوختى، لب برچیدى و گفتى: «خواب دیدم! خواب پریشان دیدم. دیدم که طوفان به پا شده است. طوفانى که دنیا را تیره و تاریک کرده است. طوفانى که مرا و همه چیز را به این سو و آن سو پرت مى کند. طوفانى که خانه ها را از جا مى کند و کوه ها را متلاشى مى کند، طوفانى که چشم به بنیان هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى کهنسال افتاد و دلم به سویش پرکشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم. طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه کن کرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم. به شاخه اى محکم آویختم. باد آن شاخه را شکست. به شاخه اى دیگر متوسل شدم. آن شاخه هم در هجوم بی رحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل. دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم. آن دو شاخه نیز با فاصله اى کوتاه از هم شکست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم...»
کلام تو به اینجا که رسید، بغض پیامبر ترکید.
حالا او گریه مى کرد و تو مبهوت و متحیر نگاهش مى کردى.
بر دلت گذشت تعبیر این خواب مگر چیست که...
پیامبر، سؤال نپرسیده تو را در میان گریه پاسخ گفت:
آن درخت کهنسال، جد توست عزیز دلم که به زودى تندباد اجل او را از پاى در مى آورد و تو ریسمان عاطفه ات را به شاخسار درخت مادرت فاطمه مى بندى و پس از مادر، دل به پدر، آن شاخه دیگر خوش مى کنى و پس از پدر، دل به دو برادر مى سپارى که آن دو نیز در پى هم، ترک این جهان مى گویند و تو را با یک دنیا مصیبت و غربت، تنها مى گذارند.»


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 21 تير 1394برچسب:, | 18:17 | نویسنده : عاشقان ولـــــایت |


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 21 تير 1394برچسب:, | 18:12 | نویسنده : عاشقان ولـــــایت |


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 21 تير 1394برچسب:, | 18:8 | نویسنده : عاشقان ولـــــایت |

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • جوان مکانیک